داستانی در مورد شیطان
مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص، دروغ و خيانت، جاه طلبي و ...
هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد.
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را.
بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را.
شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد.
حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت:
من كاري با كسي ندارم، فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم.
نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد.
ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.
تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد.
اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند.
از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود.
گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعتها كناربساطش نشستم تا اين كه
چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود.
دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد.
بگذار يك بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم.



پس از اظهارات رييس جمهوري، علماي تومبوكتويي نيز به پاس حضور احمدي نژاد بر سر او عمامه مخصوص خود را گذاشتند و وي را جزيي از خود دانستند.



